سنگ صبور
شاید بهتر بود که بر سر راهش نمی ایستادم ،اما چه کنم ؟ خانه من کنار جاده بود و دسته گلی نیز در دست داشتم. با من سخن گفت ، شاید بهتر بود که جوابش را نمی دادم ، اما چه کنم ؟ سپیده صبح از پنجره اتاقم سر به درون کرده بود و در باغ گل های بهاری عطر افشانی می کردند . مرا در آغوش گرفت ، شاید بهتر بود که به این زودی تسلیم او نمیشدم ، اما چه کنم ؟ وقتی که دل صاحب اختیار باشد ،عقل کاری نمی تواند بکند . رفت و گفت که فردا بر میگردد . شاید بهتر باشد که دیگر انتظار او را نکشم ، و وقتی هم که آمد ،در به رویش نگشایم ، اما چه کنم ؟ فردا دوباره سپیده بهاری انگشت بر در اتاقم خواهد زد و دوباره دلم در انتظار ساعت عشق فریاد بی تابی بر خواهد داشت. « کارمن سیلوا »
پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ |